خروس و پادشاه
خروسي بود که مدام به زمين نوک ميزد. روزي، يک سکه پيدا کرد و رفت بالاي بام، داد زد: «قوقولي قوقو، پول پيدا کردم!»
نويسنده: محمدرضا شمس
خروسي بود که مدام به زمين نوک ميزد. روزي، يک سکه پيدا کرد و رفت بالاي بام، داد زد: «قوقولي قوقو، پول پيدا کردم!»
حاکم شنيد. به وزيرش گفت: «برو پول را از خروس بگير.»
وزير رفت، سکه را گرفت. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم از کيسهي من پولدار شد!»
حاکم سکه را به وزير داد و گفت: «پول را به اين بدذات پس بده وگرنه آبرويمان را ميبرد.» وزير سکه را به خروس پس داد. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم از من ترسيد!»
حاکم عصباني شد و به وزير گفت: «برو اين بدذات را بگير، سرش را ببر. بده آشپز بپزد، من بخورم و از شرش راحت شوم.»
وزير خروس را گرفت. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم من رو به مهموني دعوت کرده!» سر خروس را بريدند و توي ديگ آب جوش انداختند. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم برام حمام گرم حاضر کرده!»
خروس را پختند و جلوي حاکم گذاشتند. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو! من و حاکم سر يک ميز نشستيم!»
حاکم باعجله خروس را توي دهانش گذاشت و قورت داد. خروس از توي گلوي حاکم بانگ زد: «قوقولي قوقو! چه خيابون تنگي!»
حاکم ديد خروس دست بردار نيست، به وزير گفت: «اگر يک بار ديگر بانگ زد، با شمشير او را بزن.»
خروس به شکم حاکم رسيد و از توي شکمش بانگ زد: «قوقولي قوقو! چه چاه تاريکي!»
حاکم دستور داد: «بزن!»
وزير زد و شکم حاکم را پاره کرد. خروس از شکم حاکم بيرون پريد و گفت: «قوقولي قوقو، چه حاکم خنگي!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
حاکم شنيد. به وزيرش گفت: «برو پول را از خروس بگير.»
وزير رفت، سکه را گرفت. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم از کيسهي من پولدار شد!»
حاکم سکه را به وزير داد و گفت: «پول را به اين بدذات پس بده وگرنه آبرويمان را ميبرد.» وزير سکه را به خروس پس داد. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم از من ترسيد!»
حاکم عصباني شد و به وزير گفت: «برو اين بدذات را بگير، سرش را ببر. بده آشپز بپزد، من بخورم و از شرش راحت شوم.»
وزير خروس را گرفت. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم من رو به مهموني دعوت کرده!» سر خروس را بريدند و توي ديگ آب جوش انداختند. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم برام حمام گرم حاضر کرده!»
خروس را پختند و جلوي حاکم گذاشتند. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو! من و حاکم سر يک ميز نشستيم!»
حاکم باعجله خروس را توي دهانش گذاشت و قورت داد. خروس از توي گلوي حاکم بانگ زد: «قوقولي قوقو! چه خيابون تنگي!»
حاکم ديد خروس دست بردار نيست، به وزير گفت: «اگر يک بار ديگر بانگ زد، با شمشير او را بزن.»
خروس به شکم حاکم رسيد و از توي شکمش بانگ زد: «قوقولي قوقو! چه چاه تاريکي!»
حاکم دستور داد: «بزن!»
وزير زد و شکم حاکم را پاره کرد. خروس از شکم حاکم بيرون پريد و گفت: «قوقولي قوقو، چه حاکم خنگي!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}